به گزارش شهرآرانیوز؛ اسرا احمد ابومصطفی معلمی که اولین روزهای سیسالگیاش را میگذراند نگذاشت بچهها دومین سال تحصیلی متوالی از درس و مدرسه جا بمانند. دورتادور آوارهای خانه پنج طبقهشان را چادر کشید، از مغازهای متروکه تختهای خرید و بین اثاثیه رها شده مردم خانیونس که با نخالههای ساختمانها در هم تنیده و کف خیابانها پهن شده بودند، هرجا کتابی دید برداشت و با همین چند قلم مدرسهاش را در دل ویرانی راه انداخت.
روز اول مدرسه اسرا ۳۵ دانشآموز بیشتر نداشت. ۳۵ دانشآموزی که زانو به زانوی هم روی حصیری نشسته بودند و به حرفهای خانم معلم گوش میدادند. بعضیها مهدکودکی بودند و بعضیهایشان کلاس سومی حتی بینشان بچههای پایه پنجم و ششم هم بود. بچههایی با هزار غم و هزار درد که انگار فقط برای ساعتی آمده بودند جنگ را فراموش کنند. هر بار که وزوز هواپیماها و پهپادهای اسرائیلی یادشان میانداخت که کجا زندگی میکنند و چه بر سرشان آمده، اسرا میگفت: بلندتر بخوانید، درس را بلدتر بخوانید و بچهها ترس و اضطرابشان را بین جدول ضرب و جغرافیا و عربی پنهان میکردند و فریاد میزدند: سه دو تا شش تا، سه ششتا هجده تا و....
شاید سختترین روز مدرسه برای اسرا، همان روز اولی بود که بعد از کلاس به بچهها گفت:
«بچهها، فردا دوستهاتون رو هم با خودتون بیارید. بهشون بگید اینجا دوباره کلاس درس به پا شده. شما باید درس بخونید؛ باید دکتر، معلم، مهندس بشید... نذارید اسرائیل غزه رو از پا بندازه».
کلاس برای چند دقیقه ساکت شد. یکییکی، دستهای کوچک بچهها بالا رفتند و هرکدام از سرنوشت تلخ همکلاسیهایشان گفتند:
ـ «خانم اجازه... همکلاسیهام شهید شدند».
ــ «دوستم وقتی تو صف غذا ایستاده بود، با بمباران اسرائیل تکهتکه شد.»
ــ «ما با خانوادهی پدرم در یک بیمارستان آواره بودیم. آن روز نوبت من و بابام بود که بریم آب بیاریم. وقتی برگشتیم... همه سوخته بودن. پسرعموهام تازه میخواستن برن کلاس اول!»
ــ «خواهر کوچیکم دست و پاش قطع شده. نمیتونه بیاد مدرسه. بهش قول دادم هرچی یاد گرفتم به اونم یاد بدم.»
دایره لغات اسرا از آن روز کوچک و کوچکتر شد خیلی از کلمات را از درس املایش حذف کرد، مثل: خانه، شهربازی، غذا، مادر، پدر و... نمیتوانست به کلاس اولیها سرمشق بگوید: أعطى الأبُ خُبزًا؛ بابا نان داد. خیلی از بچهها صورت خونی و گاهی جسم بیسر بابایشان را دیده بودند. نمیتوانست حتی شعر مادر کتاب روخوانی را با دانشآموزانش زمزمه کنند خیلیهایشان هنوز کابوس شبی را میدیدند که بمبهای اسرائیلی مادرشان را کفن کرد. اسرا سرمشق «امید» میداد. مشق شب بچهها هم جملاتی شبیه این بود: «فلسطین آزاد میشود... خانهای بزرگتر میسازیم... من غزه را دوست دارم و...»
منبع: فارس