«خانم! چرا به دختر نباید فحش داد؟» اطراف را نگاه میکنم تا مطمئن شوم با کس دیگری نیست. میپرسم: «چی؟» دوباره سؤالش را تکرار میکند. مات نگاهش میکنم. توی مغزم به هرچیزی فکر میکنم جز جواب سؤالش. دوازده ساله بهنظر میرسد و از ظاهرش چیزی مشخص نیست. با این همه، لحن کلام و نوع نگاهش مطمئنم میکند که قصد مردمآزاری ندارد.
برای اینکه به خودم فرصت بیشتری بدهم، دوباره میپرسم: «یعنی چی؟» و باز سؤالش را تکرار میکند. نمیدانم چرا قاب مادرانهای توی ذهنم نقش میبندد. ناخواسته لحنم کودکانه میشود: «دخترا مِثل مامانان؛ مهربون. باباها هم مهربونن، ولی نه مِثل مامانا. پسرا ممکنه براشون مهم نباشه، ولی اگه به یه دختر فحش بدی، خیلی ناراحت میشه!» میگوید: «من که فحش ندادم. اون بهم فحش داد.»
اتوبوس وارد ایستگاه میشود و مکالمه مان نیمهتمام میماند. ولی نمیدانم چرا همهروز سؤال ساده پسرک ذهنم را به خودش مشغول کردهاست و مدام چراغ کلیشههای جنسیتی گذشته در مغزم روشن میشود. کلیشههایی که خیلی از آنها با نام برابری جنسیتی از جامعه رخت بربستهاند و دیگر حتی یادی هم از آنها در ذهنها نیست، مانند حرمت زیادی که برای زن در جامعه قائل بودیم یا شایسته نبودن اینکه دختری با صدای بلند حرف بزند و بخندد یا رفتارهای مردانه داشته باشد. حالا دیگر خبری از هیچکدام از آن باید و نبایدها و پابستها نیست.
برخی دخترهایمان نهتنها بلندبلند حرف میزنند، زدوخورد خیابانی هم میکنند، آن هم با رد و بدل کردن رکیکترین فحشها. برخی دخترهایمان نهتنها بلندبلند میخندند، تکههای آبدار هم به رهگذران میاندازند. بعضیهایشان نهتنها تیپ مردانه میزنند، با گذاشتن سیگار لای انگشتهایشان و دودکردنش، ژست مردانه هم میگیرند. دخترهایمان نهتنها....
دلم برای دیدن همه آن دخترانگیها و لطافتها تنگ شدهاست. قرار بود دخترهای سرزمینم با پسزدن این کلیشهها صعود کنند، ولی نمیدانم چرا برخی سقوط کردهاند و من حالا میترسم از روزی که به همان غریبگی که به آداب و رسوم عهد قجری نگاه میکنیم، یاد این دخترانگیها را هم در لابهلای رمانهای خاک خورده کتابخانهها جستوجو کنیم.