به گزارش شهرآرانیوز؛ شنبه، ۲۷ اردیبهشت ماه، دانشگاه صنعتی «سجاد»، در نشستی تحت عنوان «از حماسههای فردوسی تا ترانههای خیام»، میزبان سه تن از نمایندگان ادبیات فارسی بود: محمدجعفر یاحقی (استاد بازنشسته ادبیات)، حسین آتش پرور (نویسنده)، سلمان ساکت (دانشیار ادبیات و دندان پزشک). در ادامه، بخشی از سخنان دو استاد پیشین و کنونی ادبیات دانشگاه فردوسی را در این نشست مرور میکنیم:
امروز روزی خوش است، چراکه میان دو روز بزرگ است؛ به تعبیر عربی، بین الطلوعین است: ۲۵ اردیبهشت طلوع بزرگداشت فردوسی و ۲۸ اردیبهشت روز بزرگداشت خیام؛ و این دو شاعر بین المللی چقدر به یکدیگر نزدیک هستند؛ هردو در یک مسیر حرکت میکنند. پس از تصویب ۲۵ فروردین به نام «روز بزرگداشت فردوسی»، این سی امین سالی است که این روز را جشن میگیریم.
بعدها، «پاسداشت زبان فارسی» هم در تقویم به این روز اضافه شد و این دو بزرگداشت بسیار هم با یکدیگر تلفیق شدهاند. اگر فردوسی نبود، زبان فارسی چیزی کم داشت و، اگر زبان فارسی نبود، شاید «شاهنامه»ای هم وجود نداشت. تمام اهتمام فردوسی در قالب زبان فارسی شکل گرفت که بسیار برای ملت ایران و تمامیت فرهنگی ما ایرانیان ضرورت داشت.
این دو شاعر بزرگ به هم مرتبط هستند. البته تمام شاعرانِ زبان فارسی که بعد فردوسی زیستند به فردوسی توسی مرتبط هستند؛ فردوسی مادر ادبیات فارسی است. خیام، هم در افق فکری و هم در نگاه و تلقی زندگی، بسیار به فردوسی نزدیک است. من سالها قبل مقالهای با موضوع مشابهت و هماهنگی اندیشه خیام و فردوسی نوشتم و آنجا گفتم بسیاری از اندیشههای ناب خیام که منحصرا خیامی هستند در «شاهنامه» مطرح شدهاند؛ البته هرکدام با زبان و تلقی خود آن را مطرح کردهاند.
سرگذشت رباعیات خیام معلوم نیست، اما معلوم است که این اندیشههای فکری متعلق به خیام است و آن قدر گسترش پیدا کردهاند که به تمام صحنه شعر فارسی، از قصیده و غزل و دیگر انواع ادبی، کشیده شدهاند، اندیشههایی نظیرِ اعتراض به زیستن و ناروشن بودن پایان کار و اغتنام فرصت. این معانی به ذهن هر انسانی میآیند، اما در اشعار خیام بسیار برجسته شدهاند.
خیلی از شاعران دیگر هم مدیون فردوسی هستند، اما غالبا از آنان ذکری به میان نمیآید، چراکه آنان طوری پیش رفتهاند که این اندیشهها به نام خودشان رقم خورده است. میتوان گفت این اندیشهها در فضای زبان فارسی شناور هستند، به یکدیگر نزدیکاند. من مقاله دیگری نوشتهام درباره نزدیکی اندیشههای رودکی و فردوسی. سال تولد فردوسی سال درگذشت رودکی است؛ انگار رسالت استمرار زبان فارسی که رودکی در آغاز به عهده گرفت به فردوسی منتقل میشود و این درفش را فردوسی به دوش میگیرد.
عصر فردوسی و رودکی و عنصری عصر تکوین این اندیشه هاست. آن ایام روزگاری بوده که مشکلات خاص فرهنگی برای ایران پیش آمده و سؤالات بی پاسخ فلسفی بسیاری برای متفکران ایجاد شده است. بسیاری از این اندیشهها حاصل سؤال بوده و هستند. یکی از مشکلات جامعه و جامعه دانشگاهی ما این است که کسی سؤال ندارد؛ این یعنی همه همه چیز را میدانند، درحالی که آدمی که اندکی تأمل داشته باشد باید پر از پرسش و سؤال باشد.
روزگار سامانیان روزگار سؤال انگیزی بوده، روزگار درخشش آموزههای ایرانی و انتقال آن به دوران جدید؛ لذا آن دوران دورانِ مسئله سازی بوده، چراکه تجربیات گذشته که متعلق به قرنهای قبل از اسلام و آغاز آفرینش بوده باید به دوران پس از اسلام منتقل میشده؛ و در این انتقال سؤال و چالش مطرح بود.
متفکران آن زمان نمیتوانستند خود را با شرایط جدید وفق دهند، چراکه، اگر سؤالی میپرسیدند، محل تعارض میشد؛ لذا پاسخی هم برای سؤالاتشان نمییافتند. البته لازم نیست به سؤالی پاسخ داده شود، نفسِ سؤال مهم است. سؤال پاسخ خود را پیدا میکند؛ و پاسخ همیشه نسبی است؛ در هر زمان و جغرافیا و اندیشهای، پاسخ یک سؤال متفاوت است.
تحمل تعارضی که بنی امیه با فرهنگ ایرانی داشتند برای کسانی که دل در گرو ایران داشتند سخت بود. اما متفکران آن ایام باید طوری سؤالاتشان را مطرح میکردند که با وضع موجود تعارض زیادی نداشته باشد تا منجر به نابودی آنان نشود. این بود که این سؤالات در شعر و علم و فلسفه فارسی مطرح میشد.
در آن ایام، فردوسی و رودکی با شیوه خود با این سؤالات و مسائل برخورد کردند. فردوسی بسیاری از سؤالات را در «شاهنامه» مطرح کرد، بدون اینکه تعارضی به وجود بیاورد. او طوری با مدارا سؤال پرسید که تعارضی که سد راهش شود پیش نیاید. درعین حال، اندیشه و سؤالاتش متفکرانه و ریشه دار بود.
دستاوردهای تاریخی ملت ایران در «شاهنامه» جمع بندی شدند، چراکه همه سرگذشت و روایتها تا آن زمان پراکنده در افواه و سینهها بودند و این اطلاعات توسط «شاهنامه» نظم پیدا کردند و تبدیل به یک جهان بینی شدند. «شاهنامه» با این چشم انداز متولد شد. تقریبا تمام تجربیات ایران بزرگ -که در آن ایام تقریبا تمام جهان را شامل میشد- در «شاهنامه» جمع شد.
حتی زمانی که ایران با تمدنهای دیگر همجوار بود، با آنان تعامل سازگار داشت. بسیاری از اندیشههای ایرانی در زمان هخامنشیان به یونان و دیگر سرزمینها رفت و توسط این تعاملها بارور شد. تمام اینها به دوران اسلامی منتقل شد و «شاهنامه» گلوگاه این اندیشهها بود.
در آن ایام، متفکران با مسئلههای زیادی دست و پنجه نرم میکردند. «شاهنامه» پر از مسئله و پیام و تجربه و نکته است؛ ما همه اینها را نادیده گرفته و به چهارچوب، اسکلت داستان میپردازیم. در آنها هم فقط به بخشهای کشت و کشتار و حماسی و فیزیکی مینگریم. باید از پوسته بگذریم و به درون مایه برسیم. تمام برخوردهای فیزیکی، جنگ ها، برخوردها و تعارضات، همه، پر از تجربه و پیام و نکتههای ارزشی و اخلاقی است. بارِ همه این دریافتهای فکری و فلسفی در «شاهنامه» بر دوشِ همین چهارچوب داستان هاست. تمام این کردارهای «شاهنامه» کردارهای تئوریک هستند و پشت آنها فکر و اندیشه است. اما ما فقط گرفتار خود قصهها شدهایم.
یکی از مهمترین مسائلی که دغدغه «شاهنامه» است و حاصل تجربیات قرون گذشته ایرانیان بوده؛ ابراز هویت و رسیدن به هویت مستقل است که به آن هویت «آریایی» و «ایرانی» میگوییم. منظور از «ایران» مفهومی بزرگ و به وسعت فرهنگ است؛ ایران جایی است که نوروز و سده و سنتها و آداب و رسوم ما را میشناسند. پیداکردن این هویت یکی از نکات برجسته «شاهنامه» است.
در روزگاری که داشتیم فراموش میکردیم چه هستیم و که هستیم و باید به چه چیزی فکر کنیم، فردوسی به این میاندیشید که چگونه میتوانم هویت و تاریخ و ایرانی بودن را به یاد بیاورم. تمام اینها در تاروپود و کردار پهلوانان «شاهنامه» نهفته است.
این گونه است که یکی از ستونهای «شاهنامه» خرد و دانایی و توانایی میشود. اینها معدل کنشهای تاریخی قومی است که ما آن را «ایران» مینامیم. این کنشها در باورهای مردم تراوش پیدا کرده و در «شاهنامه» گرد آمده و خلاصه آنها در مفهوم «ایرانیت» نهفته است.
این مفهوم «ایرانیت» در شاهنامه شناور است و هر کسی خود را در این مفهوم میبیند. این مفهوم به ما کمک میکند که در مقابل غیر و دیگران خود را مستقل ببینیم. ما در «شاهنامه» مدام به این هویت برمی خوریم.
برخی میگویند کلمه «ایران» بعد از قاجار به کار برده شده. در «شاهنامه»، ۸۵۰ بار اسم «ایران» به کار برده شده. این فکر ساده لوحی است. همه شاعران بزرگ، نظیر حافظ و خیام، بر گرد همین مفهوم «ایرانیت» و «هویت ایرانی» حرکت کردهاند، هرکدام بخشی از آن را به دست گرفتهاند، اما فردوسی از تمام جوانب هویت پاسداری کرده است.
یک سؤال اساسی وجود دارد، اینکه ما چرا باید سراغ ادبیات برویم. این سؤال را خیلیها از ما میپرسند، نه فقط دانشجویان ما در رشته ادبیات، عموم مردم و به ویژه دانشجویان ما در رشتههای دیگر. ادبیات به چه درد ما میخورد؟ از قدیمترین ایام، درباره اینکه ادبیات چه فوایدی دارد، چه سودمندیهایی دارد صحبتهای زیادی شده است. من میخواهم از یک زاویه خاص دراین باره صحبت کنم.
ببینید: ما با مجموعه شناختهایی که به دست میآوریم پیوندی و ارتباطی با جهان برقرار میکنیم، جهان را از زاویهای که میبینیم میشناسیم. برای همین است که زاویه و نگاه من با یک هنرمند، با یک دانشمند علوم فنی-مهندسی، با یک دانشمند یا دانش آموز و دانشجوی علوم پایه متفاوت است، چون ما عینکهای متفاوتی را بر چشم میزنیم، از زوایای گوناگونی به جهان مینگریم و شناختهای متفاوتی به دست میآوریم. خب، آیا ادبیات به ما شناخت تازه میدهد که انگیزهای باشد که سراغش برویم؟
میتوانم مثالهای زیادی بزنم. ببینید: ما یک تصوری از درختِ سرو داریم. درختی است خوش قامت، بلندبالا. ولی در طول تاریخ و فرهنگ ما، وقتی سرو از رهگذر شعر و نثر و نگارگری و فرهنگ ما گذر کرده، معانی متفاوتی پیدا کرده است؛ دیگر فقط درخت نیست، نماد پایداری فرهنگی هست، نماد جاودانگی هویتی هست، نماد خم شدن ولی نشکستن در طوفانها و حوادث روزگار هست، و نماد معشوق شده است در زبان فارسی؛ خوش اندامی، تروتازگی او استعاره از معشوق است.
زمستان در نهاد ما، در ضمیر ما، در اندیشه ما، یک تداعیهایی ایجاد میکند، تداعیهایی مثل سرما، مثل برف، مثل یخ، و -گاهی متضاد با آن- مثل بخاری، گرما، نور، آفتاب. ولی، وقتی زمستان در شعر ما قرار میگیرد و آن شعر در میان مردم ما نفوذ میکند، میشود: «زمستان است/ نفس کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک/ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت/ نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم/ ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟»
وقتی اخوان این را به شعر درمی آورد و این سرایت میکند، جاری میشود در بین اقشار مختلف ما، دیگر زمستان زمستان نیست، زمستان یک تحول معنایی -بهتر است بگوییم- یک توسع معنایی پیدا میکند، گسترش معنایی پیدا میکند؛ زمستان، حالا، اگر در معرض امور اجتماعی قرار میگیرد نشان دهنده گسستگی اجتماعی است، اگر در معرض امور سیاسی قرار میگیرد نشان دهنده خفقان میشود، دیگر آن زمستان قبلی نیست.
نمونه دیگر: ارغوان. ارغوان را احتمالا خانمها با رنگ ارغوانی میشناسند. درختچهای است که در همین اطراف مشهد زیاد است. میدانید که چوب خیلی محکمی دارد؛ تمام این ظرفهای حصیری مانند را با همین چوب میسازند، چون خیلی مقاوم است. ولی، وقتی میآید توی شعر ابتهاج، یک رنگ وبوی دیگری پیدا میکند؛ همه اینها هست و فراتر از این میشود: «ارغوان شاخه هم خون جدامانده من/ آسمان تو چه رنگ است امروز؟ / آفتابی است هوا؟ / یا گرفته ست هنوز؟ / من در این گوشه که از دنیا بیرون است/ آسمانی به سرم نیست/ از بهاران خبرم نیست/ ... / نفسم میگیرد/ که هوا هم اینجا زندانی است».
خب، وقتی ما این شعر زیبای ابتهاج را میخوانیم، ارغوان دیگر برای ما آن مفاهیم قبلی را فقط ندارد، بلکه توسع و گسترشی پیدا میکند و این شعر «ارغوان» به نگاه ما و شناخت ما از هستی چیزی اضافه میکند.
میخواهم چه نتیجه بگیرم؟ ادبیات برای همه ما لازم است. چرا؟ چون پنجره جدیدی به جهان برای ما باز میکند، مجموعه شناخت ما را فزونی میبخشد. فرض کنید ما در این سالن گرفتار آمدهایم و فقط این پنجره را به بیرون داریم که علم است. حالا شما با ادبیات پنجرههای متعدد باز میکنید به روی خودتان، چون جهان را وسیع میکنید، جهان را گسترش میبخشید.
بنابراین، همه ما، در هر جایی که هستیم، به ادبیات نیازمندیم. ادبیاتْ جهان ما و مجموعه شناخت ما را از هستی گسترش میدهد، فزونی میبخشد؛ و این چیز کمی نیست؛ و ما افتخار میکنیم و مینازیم که این ادبیات پربار در طول تاریخْ جهان ما را وسیعتر کرده، شناخت ما را عمیقتر کرده، و ما توانستهایم با فرهنگهای مختلف، با نگاههای گوناگون ارتباط بگیریم. کمتر فرهنگی در جهان از این بالندگی و از این شکوفایی بهرهمند بوده است.
بنابراین، جای ادبیات همین جا هم هست. اتفاقا، یکی از دلایلی که بزرگان تأثیرگذار ما در رشتههای پزشکی، در رشتههای علوم پایه، در رشتههای فنی-مهندسی سراغ ادبیات رفتهاند همین است.
ادبیات برای همه مردم، در هر گوشه وکناری که هستند، در هر جایگاهی که هستند، با هر شغل و علاقهای که هستند، جزو ضروریات است؛ و یکی از دلایل اینکه امروز این همه معضل در کشورمان داریم -یکی از دلایل، قطعا تنها دلیل نیست- این است که ما از ادبیات دور شدهایم. پس ادبیات حامل فرهنگ ماست. در کل تاریخ که شما نگاه کنید، معماری ما، موسیقی ما، تمام عناصر فرهنگی ما گسست داشتهاند، به دلیل جنگ ها، تهاجمات.
شما یک بنا از خیلی از دورههای تاریخی ما ندارید یا نمیتوانید به صورت سالم پیدا کنید که بعد براساس آن تاریخ معماری ما را تدوین کنید، ولی ادبیات ما، با فرازونشیبهایی که داشته، همواره در طول تاریخ تداوم داشته است؛ این است که میتواند هویت ما را به ما نشان بدهد و البته -همان طور که اشاره کردم- جهان را گسترش بدهد، شناخت ما را از جهان و از پیرامونمان ژرفا ببخشد؛ و این موهبت بزرگی است که نصیب ما شده است، به خاطر این فرهنگ و ادبیات بالنده.
باید خیلی کوتاه اشاره بکنم که «شاهنامه» خردنامهای ممتاز است، یک شناسنامهای است مبتنی بر خرد که به دست ایرانیان داده شده است: «خرد بهتر از هرچه ایزدت داد/ ستایش خرد را به از راه داد// خرد رهنمای و خرد دلگشای/ خرد دست گیرد به هر دو سرای».
امروز، خردورزی و خردمندی گم شده ما در این کشور است. اغلب مشکلاتی که ما داریم الان تجربه میکنیم و از آن هم بسیار ناراحتیم به خاطر این است که خردمان را تعطیل کردهایم. اگر ما به توصیههای «شاهنامه» مبتنی بر خردمندی و خردورزی عمل میکردیم، احتمالا، امروز جایگاهمان بسیار بسیار متفاوت بود، فرسنگها با آن چیزی که الان هستیم فاصله میداشتیم.
دومین اصل اساسی و شالوده بنیادین در «شاهنامه» داد است. بعد از خرد، هیچ مفهومی به اندازه «داد» در «شاهنامه» پررنگ و عمیق مطرح نشده است. در «شاهنامه»، داد فقط یک عنصر اخلاق فردی نیست، فقط به خود فرد برنمی گردد، بلکه جامعه هم برای اجرای عدالت و برای دادورزی وظیفه دارد. داستانهای فراوانی در «شاهنامه» هست که تذکر میدهد، هرچند یکایک آدمیان باید به دادورزی ملتزم باشند، جامعه هم در برابر آنها وظیفه دارد این را از یک راهبرد اخلاقی به یک راهبرد قانونی تبدیل بکند؛ و نکته مهمتر مسئله یکپارچگی ایران است.
زمانی که هیچ کدام از نظریههای جدید سیاسی و علوم اجتماعی در جهان مطرح نبوده، فردوسی بر ایرانیت تأکید کرده، ایران با همه وجوه مختلفش، تحت یک نام: ایران؛ و ملیت را تعریف کرده که یعنی تمام اقوام، با تمام فرهنگ ها، خرده فرهنگها و با گویشها و زبانهای مختلف، ذیل این پرچم جمع میشوند و باید وظیفه خودشان و -به قول دوستان و متخصصان حوزه اساطیر- خویشکاری شان را نسبت به این فرهنگ انجام بدهند، همان چیزی که ما امروز نگرانش هستیم، دغدغه آن را داریم.
تمام خرده فرهنگها برای ما محترماند، همه اینها ایران ما را ساختهاند، ولی همه اینها باید زیر پرچم ایران و زبان فارسی قرار بگیرند؛ و هر کسی و هر چیزی که بخواهد از این تخطی بکند ما او را نمیبخشیم؛ و نکته آخر اینکه -این را بیشتر برای دوستان جوان خودم میگویم- باید خاطرمان باشد که در «شاهنامه» کامیابی و موفقیت با نتیجه سنجیده نمیشود؛ یعنی نتیجه نیست که به شما میگوید در «شاهنامه» مردان بزرگ موفق بودهاند یا نبودهاند.
آرمان اخلاقی «شاهنامه» کوشندگی و در راه درست بودن است. ممکن است شما در ظاهر به نتیجه برسید، ممکن است نرسید؛ این اهمیتی ندارد. اگر شما در راه درست و در راه مستقیم و در راهی که خرد و داد شما را به آن حکم میکند قدم بگذارید، موفقید، جدا از اینکه نتیجه چه باشد. آرمان «شاهنامه» بر کوشندگی استوار است، نه لزوما کامیابی.