راز‌های پنهان تاثیر خوراکی‌های ترش بر سلامتی پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (دوشنبه، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴) | مشهد از چهارشنبه خنک می‌شود بانوی جوان مرگ مغزی مشهدی جان ۶ بیمار را نجات داد (۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴) تسویه‌حساب خانوادگی در کف خیابان در مشهد زمان پرداخت حقوق اردیبهشت‌ ۱۴۰۴ مستمری‌بگیران و بازنشستگان تأمین‌اجتماعی مشخص شد؟ | باز هم تأخیر در پرداخت حقوق ممنوعیت حمل آب زمزم برای زائران حج ۱۴۰۴ ۷۰ درصد کیسه‌های خون فیلتردار شده‌اند آغاز فرایند توزیع واکسن پنج‌گانه ایرانی در کشور از امروز (۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴) رگبار و رعدوبرق در شمال غرب و گردوخاک در جنوب و تهران و البرز (۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴) روغن گل مغربی چه فوایدی دارد؟ باور‌های غلط درباره ویتامین‌ها و مکمل‌ها ارتباط بی‌اختیاری ادرار در زنان با خطر بیماری قلبی سه عادت مضر برای سلامت در دهه چهارم زندگی جزئیات و نحوه دریافت وام ۵۰ میلیون تومانی بازنشستگان و مستمری‌بگیران تأمین‌اجتماعی + شرایط و مدارک لازم خراسان رضوی، رتبه دوم جرائم سایبری در کشور | پیگیری‌های پلیس فتا برای دستگیری ادمین یک کانال تلگرامی هتاک ادامه دارد انهدام یک باند خطرناک در شمال مشهد: نوجوانان ۱۶ و ۱۷ ساله عامل ۳۰ گوشی‌قاپی سریالی با خشونت! نقشه زن خیانتکار برای قتل شوهر پولدار برملا شد | دستگیری قاتل سنگدل و همدستش آمار خودکشی در ایران بازتاب بحران‌های اجتماعی و فرهنگی است دو قاتل راهی بیمارستان روانی شدند مدارس کدام شهر‌های خوزستان فردا (دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴) تعطیل است؟ بخشش قاتل دختر جوان پای چوبه دار به حرمت امام رضا(ع) اعترافات قاتل بی‌رحم که دانشجوی هنر بود ! برقراری ۸ پرواز فوق‌العاده در مسیر تهران- مشهد و برعکس + لینک فروش بلیت جوان‌ترین پدر و مادرها در کدام استان هستند؟ میانسالان آستین بالا زدند | ازدواج بیش از ۳۲ هزار زوج بالای ۵۰ سال
سرخط خبرها

خرده روایت‌های صف نانوایی

  • کد خبر: ۶۶۶۶۱
  • ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۷
خرده روایت‌های صف نانوایی
۲ نفر دیگر مانده تا برسم به ابتدای صف. شاطر تأکید کرده: «۲ تا مرد، یکی زن.» هیچ‌جوره از روشی که به کار برده است کوتاه نمی‌آید. به خیال خودش دارد عدالت را در حق همه اجرا می‌کند.
نگار موقر | شهرآرانیوز؛ دم غروبی، تا اذان را می‌خوانند، انگار خون به رگ بازار جاری می‌شود. آدم‌ها مثل مور و ملخ تو خیابان می‌آیند و زن‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و از این مغازه به آن مغازه می‌کشانند.
من، اما در غلغله بازار، کنار مغازه‌ای ایستاده‌ام توی صف طول و دراز نانوایی. هی این پا و آن پا می‌کنم بس که از وقتی آمده‌ام، همان‌جا مانده‌ام، بدون ذره‌ای پیشرفت و حرکت رو به جلو. ساعت مچی‌ام، ولی مدام زمان را یادآوری می‌کند. صف مرد‌های کنار دستم زودبه‌زود جلو می‌رود. احساس می‌کنم جمله «مرد نان‌آور خانه است» حسابی توی سر همگی هک شده است، بدون هیچ شکایتی.
 
هوا سرد و بهاری ست، اما سرمایش آزار دهنده نیست. معطل آن هستم تا با چیزی حواس خودم را پرت کنم، اما چشم‌هایم قفل شده روی ساعت مچی.
زن مسنی لنگ‌لنگان خودش را می‌رساند به انتهای صف. تقلا دارد بی‌نوبت برود جلو.
دختر جوانی اعتراضش گل می‌کند و می‌گوید: «مادر کجا؟ صفه‌هااا.» و زن میان‌سال از پشت ماسک چروکیده‌اش لبخند می‌زند و خودش را گیج و حواس‌پرت نشان می‌دهد. چهره‌ها انگار تو هم می‌رود. کسی بهش اعتنا نمی‌کند الا من که دنبال حواس‌پرتی خودم بودم و بی‌دلیل می‌خندم. لبخندم از پشت ماسک معلوم نمی‌شود، اما لابد چشم‌های ریز پشت عینکم کاملا پیداست که به زن میان‌سال خط داده باب صحبت را باز کند.
زن کمی خودش را به جلو می‌کشاند و با خنده می‌گوید: «یه ماهه که خودمو به زمین و زمون زدم، اما بی فایده بود.»‌
 
نمی‌فهمم درباره چه چیزی حرف می‌زند. با خنده به پای لنگش اشاره می‌کند. سر تکان می‌دهم که یعنی متوجهم و نگاه می‌کنم به لب‌های قیطانی زن که بی وقفه در حال حرف‌زدن‌اند. ماسکش را پایین داده تا از دو سه نفر عقب‌تر صدا به صدا برسد. صورت تیره‌رنگش با چشم‌های مشکی‌اش در قاب مقنعه زرشکی کج و معوجش مرا یاد معلم ریاضی‌ام انداخته. همیشه سعی داشت با مانور رنگ‌به‌رنگ روپوش و مقنعه‌اش هر طور شده خاطره ماندگاری از خودش به جا بگذارد.
 
زن میان‌سال موتور حرف زدنش روشن شده و رو به جمعیتی که من در مرکز ثقلش هستم، می‌گوید: «هرچی پیش این دکتر آن دکتر برو، آخرم هیچی به هیچی!»
برای پادرد سمجش پیش چندین دکتر رفته. دکتر‌ها توی این اوضاع شیرتوشیری کرونا، او را به هر جایی که فکرشان رسیده کشانده‌اند: به آزمایشگاه، به عکاسی و ام‌آرآی و داروخانه و فلان‌جا و بهمان‌جا، اما آخر سر هیچ افاقه نکرده.
 
۲ نفر دیگر مانده تا برسم به ابتدای صف. شاطر تأکید کرده: «۲ تا مرد، یکی زن.»
هیچ‌جوره از روشی که به کار برده است کوتاه نمی‌آید. به خیال خودش دارد عدالت را در حق همه اجرا می‌کند. پول را با یخ گیر می‌گرفت، نان را با دست می‌داد و اگر کسی پول را روی پیشخوان می‌گذاشت، مرتکب گناه بزرگی شده بود که شاگرد نانوایی تشر بزند که اینجا جایگاه نان است.
مرد کنار دستم ۱۰ نان تازه را روی کتش می‌گذارد و از کنارم رد می‌شود. بوی نان تازه هوش از سرم می‌پراند. زن بی لحظه‌ای توقف دارد برایم داستان آن دکتری را تعریف می‌کند که تشخیص عصبی بودن دردش را با چند قرص و ویتامین داده. چند بار پایش را می‌کشاند تا ثابت کند هیچ فاید‌های نداشته. صدای «نوچ‌نوچ» حاضران در صف شنیده می‌شود. از هر سری یک صدا درمی‌آید. معلوم است با این داستان‌ها دلش می‌خواهد همه برایش دل بسوزانند و نوبتشان را به او بدهند.
 
یکهو یاد آن عطاری مشکل‌گشای معروفی می‌افتم که هر کس هر بیماری بگیرد، صاف می‌رود سراغش. از دل‌درد بگیر تا مزاجی که مطابق میل کار نکند یا که بچه‌ای که خلق و خویش تغییر کرده و شب‌ها هذیان می‌گوید، همه را درمان کرده.
 
توی کارنامه شفا دادن آن عطاری حتی چربی خون و قند و دیابت و هزارتا درد و مرض دیگر بوده و بابت همان چند عمل شاقه، حسابی نانش توی روغن است. همه را تندتند نسخه می‌پیچد و مردم دسته‌دسته می‌روند دم در دکانش و یارو توی مغازه پر زلم‌زیمبوها، دوادرمان‌ها و نسخه‌های دراز و یادداشت‌های ریز و درشت، توی کاغذی، جوشانده و انبه و زیره می‌ریزد و می‌گذارد روی دخلش. در همان حال، تندتند می‌گوید: «شبی، یک بار بعد غذا، توی آب حلش کن و بخور. تلخ است، اما معجزه است و حالت را فوری خوب می‌کند.» و هر کسی به این فکر می‎کند که امتحانش ضرری ندارد.
برای همین چیز‌ها جرئت می‌کنم و آدرس آن عطاری را که در مطب چندین دکتر را تخته کرده بهش می‌دهم، شاید به دلیل آنکه دست از سرم بردارد و نوبتم را بهش ندهم، شاید هم بابت آنکه دیگر داشتم به نوبتم می‌رسیدم.
 
زن بی‌آنکه شکایتی کند که من غریبه هم برایش نسخه‌ای پیچیده‌ام، به حرفم ایمان می‌آورد. ترس به دلم می‌افتد که نکند اشتباهی کرده باشم، اما به پای راستش خیره می‌شوم و پیش خودم می‌گویم با شیر و سنجد و اَرده، فوری حالش ردیف می‌شود. زن لبخندی می‌زند و انگار آرام می‌گیرد. معلوم است که خصلتش این است که دلش می‌خواهد درد و مرضش را به دیگران بگوید و باقی با او همراه شوند. زن مسن کنار دستش دارد از معجزه آب گرم می‌گوید. دختر جوانی که بچه‌اش را توی کالسکه‌اش خوابانده نوبتش را داده به او. زن یک قدم به هدفش نزدیک‌تر می‌شود. دیگری از توی کیفش شیشه روغن سیاه‌دانه‌اش را درآورده و نشانش داده. دارد خواص سیاه‌دانه را برایش می‌گوید و بعد بی‌دلیل نوبتش را به او می‌دهد. زن دوباره لبخند می‌زند. اگر نفر بعدی نوبتش را به زن میان‌سال بدهد، دیگر بی بروبرگرد نوبت من می‌رسد که به این بازی جواب مثبت داده بودم. اما مصرم که به نان شبم برسم. دارم دل‌دل می‌زنم که می‌بینم زن بعدی هم نوبتش را به او می‌دهد. حالا دیگر چشم‌های مهرطلب زن در انتظار بخشش جایگاه من است.
 
نگاه می‌کنم به شاگرد نانوایی. از آن پسربچه‌های سرتقی است که با چشم‌های روشنش همه‌جا را می‌کاود. یکهو داد می‌زنم: «آقا این چه وضعشه! چرا نوبتو یکی آقا یکی خانم نمی‌کنید؟ بابا مردیم از بس معطل شدیم!»
شاگرد یک نگاه به صف طولای زن‌ها می‌اندازد و پولم را با یخ‌گیر می‌گیرد و نان‌ها را صاف می‌گذارد کف دستم. نگاه پیروزمندانه‌ای به جمعیت خانم‌ها می‌اندازم. حالا دیگر هم نوبت زن میانسال پشت سرم شده، هم باقی خانم‌ها از این وضعیت راضی به نظر می‌رسند. چه چیز بهتر از این؟ یک تیر و ۲ نشان! نان‌ها را می‌گذارم توی پارچه‌ای و چشم‌هایم از شدت خوشحالی ریز می‌شود، اما لبخندم پشت ماسک می‌ماند. سرمست به خانه برمی‌گردم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->