حضور انتشارات انقلاب اسلامی با ۲ اثر تحسین‌شده از سوی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران برنامه‌های تلویزیون، ویژه سی‌و‌ششمین نمایشگاه کتاب تهران آغاز ثبت‌نام اصحاب رسانه برای حضور در هجدهمین جشنواره بین‌المللی فیلم مقاومت فیلم کوتاه «شباهت» در راه جشنواره یوآلیتی ترکیه فیلم «دنیای ژوراسیک: قلمرو» اسپیلبرگ، پرهزینه‌ترین اثر تاریخ سینما رونمایی از آلبوم موسیقی لحظه‌ای کوتاه صحبت‌های پژمان بازغی درباره نقش‌آفرینی‌اش در سریال یزدان حرم مقصد اول است | درباره علیرضا مسعودی، مشهور به علی مشهدی، سینماگر و داور چهارمین جشنواره رسانه‌ای امام رضا (ع) جزئیات ایجاد نئوبانک ویژه اصحاب فرهنگ و هنر «رستن»؛ بازنمایی طبیعت با نگاهی هنرمندانه | گزارشی از نمایشگاه گروهی نقاشی هنرمندان حوزه هنری در نگارخانه اشراق مشهد فرصتی برای نشر معارف رضوی | نظر هنرمندان درباره اجرای تئاتر خیابانی در حرم امام رضا (ع) آموزش داستان نویسی | صحبت‌های بی آغاز (بخش اول) آموزش داستان نویسی | تداوم حافظه (بخش دهم) ریشه یابی تاریخ حماسه ملی ایرانیان | مرور کتاب «از شاهنامه تا خداینامه»، اثر جلال خالقی مطلق مستند میراث باد، اثر فیلم‌ساز مشهدی، در راه جشنواره کوهستان آمریکا فصل سوم سریال بازی مرکب در راه است صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ مجموعه داستان سیاه‌چاله منتشر شد
سرخط خبرها

وقت سحر

  • کد خبر: ۱۵۷۲۲۲
  • ۱۵ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۳
وقت سحر
تلاشم برای نخوابیدن توی قطار راه به جایی نبرده است، این را از جایی می‌فهمم که متصدی واگن به در می‌زند و می‌گوید: «ایستگاه مشهد نزدیکه». چشمانم را باز می‌کنم و به نور‌های مسکوت ورودی شهر مشهد که کنار ریل صف کشیده اند نگاه می‌کنم.
حمید سبحانی
نویسنده حمید سبحانی

تلاشم برای نخوابیدن توی قطار راه به جایی نبرده است، این را از جایی می‌فهمم که متصدی واگن به در می‌زند و می‌گوید: «ایستگاه مشهد نزدیکه». چشمانم را باز می‌کنم و به نور‌های مسکوت ورودی شهر مشهد که کنار ریل صف کشیده اند نگاه می‌کنم.
توی ایستگاه راه آهن آبی به صورتم می‌زنم تا از کسلی و منگی نیمه شب بکاهم. بیرون ایستگاه یک تاکسی می‌گیرم و آدرس خانه را می‌دهم. خودم می‌نشینم عقب و کوله را کنارم می‌گذارم. نمی‌دانم کی پلک هایم روی هم می‌رود، اما با صدای راننده از هم باز می‌شود «آقا رسیدیم»

تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. راننده هم پیاده می‌شود و کاپوت ماشینش را بالا می‌زند. توی کوله دنبال کلیدهایم می‌گردم. راننده می‌آید سمتم و یک بطری خالی توی دستش؛ می‌گوید: «آقا اینم بی زحمت از تو حیاط برای من آب کنین. این رادیاتش مشکل داره آب کم می‌کنه»‌

می‌گویم: «چشم حتما». تلاشم برای پیدا کردن کلید توی کوله نتیجه نمی‌دهد. زنگ خانه را فشار می‌دهم؛ مادر احتمالا برای آماده کردن سحری بیدار است. چندبار دیگر هم دکمه را فشار می‌دهم، اما خبری نمی‌شود. گوشی ام را در می‌آورم تا با مادر تماس بگیرم.
یک پیامک ناخوانده از مادر: «مادر جان بابا خسته بود و گفت شب جاده شلوغه ما صبح راه می‌افتیم. توی فریزر غذا هست برای سحری ات»

بر می‌گردم سمت راننده تاکسی و بطری را سمتش می‌گیرم و می‌گویم: «آقا شرمنده من کلید همراهم نیست و اهالی خونه هم نیومدن. سحر نزدیکه من رو اگر برسونید به یک رستوران یا غذا خوری ممنون می‌شم.» راننده کاپوت را می‌بندد و می‌گوید: «چشم، ایشالا این رخش هم همراهی کنه»

راه می‌افتیم، به خیابان اصلی که می‌رسیم از موتور ماشین صدای عجیبی بلند می‌شود. راننده می‌زند کنار و می‌گوید: «قرار نبود بدقلقی کنی رفیق»
از تاکسی پیاده می‌شود و دوباره کاپوت را می‌زند بالا. چند دقیقه بعد برمی گردد «آقا این رفیق ما، داغ کرده» از ماشین پیاده می‌شوم و می‌گویم: «کاش حداقل یک سوپری این دور و بر باز بود.»

راننده می‌گوید: «قسمت اینه که ثواب میزبانی برسه به ما» بعد می‌رود و از توی صندوق عقب یک سبد درمی آورد و می‌گوید: «یک لقمه نون و چایی هست باهم می‌خوریم» می‌گویم: «نه آقا اینجور که نمیشه...» در حالی که داشت می‌رود طرف فضای سبز وسط بولوار می‌گوید: «بیا با ما باش چیزی تا اذان نمونده» وسط چمن‌ها می‌نشیند و یک فلاسک از توی سبد درمی آورد و توی دوتا لیوان چای می‌ریزد. از جایی صدای خواندن دعای سحر توی سکوت خیابان به گوش می‌رسد. ‎

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->