آخرین کتابْ عکس دخترک موطلایی مبهوتی را نشان میداد که چشم به آسمان دوخته بود. با رنگ قرمز، بزرگ بر آن نوشته بود: «دخترک کبریت فروش». این کتاب مال من بود.
در تابستانهای کودکیِ من، خیلی خبر از استخر و باشگاه نبود؛ به جایش، بابا من و فاطمه و گاهی هم امید را ــ اگر از گیر بابا درنمی رفت ــ برمی داشت و به کتابخانه آستان قدس میبُرد.
فرض کنید با کتابی متفاوت مواجهید، کتابی که هر بار آن را در قفسه میگذارید کلمات و عبارات در آن جابه جا می شوند و نظمی نو پیدا میکنند، یا کتابی که ساختاری مدوّر دارد و مانند یک توپ چهل تکه است.