مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ وقتی پدر و مادرش باهم ازدواج میکنند، این پدر است که نامخانوادگی مادر را میگیرد و از «پرسل» به «فیتزجرالد» تغییر نام میدهد. خانواده فیتزجرالد، خانواده مرفه و سرشناسی در جنوب انگلیساند. حاصل ازدواجشان هم هشتفرزند است که ادوارد، هفتمین آنهاست.
هنوز زبان مادری را دستوپا شکسته حرف میزند که خانوادهاش سر از فرانسه درمیآورند. مکالمه آدمها به زبانی دیگر، توجه جرالد را جلب میکند. پیشتر ایدهای درباره زبانهای متفاوت نداشت، اما بعد از زندگی در فرانسه، به یادگیری زبان دوم علاقه نشان میدهد. یادگیری زبانهای خارجی و تازه را بهمنزله ورود به جهانهای دیگر میداند.
در تمام سالهای تحصیل هیچوقت شاگرد ممتاز نیست. کسی نیست که دیگران بخواهند از او الگو بگیرند، مورد تقدیر و تحسین قرار بگیرد و شاخص باشد. علاقه زیادی به درس نشان نمیدهد، اما زیاد میخواند. از خواندن کتابهای جورواجور لذت میبرد و تمام ساعتهای تنهاییاش را با کتاب پر میکند. بلندپروازیهای قهرمانانه دارد، اما بهدنبال ماجراجویی نیست. اغلب گوشهگیر و منزوی ظاهر میشود. آرام است. بهندرت از دهکده بیرون میزند و برای ارتباط گرفتن با آدمهای تازه پیشقدم میشود.
وقتی از دانشگاه فارغالتحصیل میشود، روزها در هوای نیمهابری شهر کمبریج قدم میزند و شبها را زیر نور چراغ به مطالعه میپردازد. گاهی ترجمه میکند و اغلب نقاشی میکشد. گاهی هم سوار بر اسب از خانه بیرون میزند و تا آنجا که در توانش است از شهر دور و دورتر میشود. از شهرت فراری است، قناعتی دارد که زبانزد دیگران است و بهترین ساعتهای زندگیاش، همان ساعتهایی است که میان باغهای کمبریج و در دامان طبیعت سرسبز آن میگذراند.
سال ۱۸۴۶ است. یک روز صبح از خواب بیدار میشود و برای دیدار با پروفسور کاول، استاد زبان سانسکریت راهی دانشگاه کمبریج میشود. آن روز در ظاهر شبیه به روزهای دیگر زندگیاش است، اما همین یک ملاقات کافی است تا مسیر زندگیاش عوض شود. انقلابی در زندگی او به پا کند که تا واپسین لحظات عمر، آثارش باقی بماند. وقتی با کاول ملاقات میکند، کاول به او هدیهای میدهد که این هدیه به نقطه عطف زندگی ادوارد تبدیل میشود. وقتی به خانه باز میگردد، نگاهی دقیقتر به هدیه کاول میاندازد.
ترجمه غزلهای حافظ است. او پیشتر نام حافظ را هم نشنیده است. شروع به حافظخوانی میکند و در همان لحظات به این فکر میکند که شاید گمشده زندگیاش را در جهان زیبای شعر و ادب پارسی پیدا کند. ادوارد روزهای بعد هم به سراغ کاول میرود و از او طلب اطلاعات بیشتری درباره مبدأ اشعار حافظ و زبان پارسی میکند. او حالا میانه دریایی دستوپا میزند که انتهایی برایش نمیبیند. خودش را به امواج ناآرام این دریا میسپارد و از سال۱۸۵۳ شروع به آموختن زبان پارسی میکند.
دیگر نمیخواهد با برگردانهای انگلیسی ارتباط بگیرد، دلش اصالت و پیچوتاب شاعرانه این زبان را میخواهد. دلش میخواهد بیواسطه شعر بخواند. حافظ که تمام میشود به سراغ سعدی میرود. پس از سعدی، با مولانا آشنا میشود و به کاول میگوید عاشقانه مولانا را دوست دارد، اما به خودش اجازه ترجمه آثار او را نمیدهد. عطار میخواند، جامی میخواند و خیام به همان شاعری بدل میشود که گمشده زندگی جرالد را به او بازمیگرداند.
خواندن خیام، با خواندن دیگر اسطورههای شعر پارسی تفاوت میکرد. جرالد نمیتوانست برای لحظهای اشعار او را کنار بگذارد. خیام، پاسخ تمام سؤالهای بیپاسخش است. میان رباعیات خیام، تصویر خود را جستوجو میکند. خود را دوباره از لابهلای واژگان خیام بیرون میکشد. همهچیز شبیه به یک تولد دوباره است.
رسالت باقی زندگیاش را در ترجمه رباعیات خیام به زبان انگلیسی میبیند و آفتاب ادبیات شرق را به آسمان انگلستان میبرد. ترجمه او شبیه به یک بازآفرینی است. بیآنکه خیام را از ریشههای شرقیاش جدا کند. متن اشعار را کلمهبهکلمه برگردان نمیکند، روح یک جهاننگری تازه را به جغرافیایی دیگر احضار میکند. با خیام همراهی و همدلی میکند. خیام را در میان شاعران و علاقهمندان به شعر قرن نوزدهم مینشاند.
تا پیش از آن خیام برای غربیها یک ریاضیدان بود و شرق هم، دوردست و رازآلود. بعد از آن خیام، شاعری عارف و بلندمرتبه شد و شرق، خاستگاه این جهاننگری اعجابانگیز. در سال۱۸۵۹ نخستین ترجمهها را به چاپ میرساند. بعدها درباره این ترجمه میگوید شبیه به حبابی روی سطح آب است. میشکند و بعید است که برای جانمایه شعر خیام افاقه کند.
حالتهای درونی «ادوارد فیتزجرالد» را میتوان لابهلای این ترجمه پیدا کرد. این برگردان، درونمایهای بیثبات دارد، گذرا بودن زندگی را یادآور میشود و ترکیبی از تردید و ایمان را بازتاب میدهد. او سرانجام در سال ۱۸۸۳ از دنیا میرود و بزرگترین چیزی که به یادگار میگذارد، درهم شکستن مرزهای اندیشه انسانی است.