صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

۸ دقیقه تا بهشت

  • کد خبر: ۳۳۱۴۴۱
  • ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۳
سرم به سنگ می‌خورد. هیاهویی را بالای سرم احساس می‌کنم. صدایی که در زمان گم شده. «طناب را ببرید.» و صدایی دیگر. «بخشیدم.» سیاهی هنوز دور سرم می‌چرخد. آقاجان و عزیز بالای سرم بی‌هوش‌اند.
مرتضی اخوان
نویسنده مرتضی اخوان

پدر روحانی وارد سلول می‌شود. می‌گویم نمی‌خواهم حرف بزنم. سکوت عمیقی می‌کند. «وصیتی نداری؟» وصیتی ندارم. قلم و کاغذش را در دست این‌ور و آن‌ور می‌کند. بعید می‌دانم حتی سواد نوشتن داشته باشد. چشمم را از چشم‌هایش می‌دزدم. لبخندی به لبش می‌آید. انگاری قند توی دلش آب شده باشد. سه‌بار به در می‌زند. در سلول باز می‌شود و بیرون می‌رود. فقط هشت‌دقیقه زمان باقی است.

سرباز علیمرادی در سلول را باز می‌کند. سرباز وظیفه است. برایم آب آورده است. آب پیش از قربانی شدن. مهربان‌تر از همیشه است. سینی آب را روی تخت کنارم می‌گذارد. «بخور.» کنار لیوان آب، یک ظرف قیمه و بادمجان است. همان غذایی که دوست دارم. کار رقیه‌خاتون است. از بچگی می‌دانست کشته‌و‌مرده قیمه بادمجانم. در دنیا تنها چیزی که بیشتر از جانم دوست دارم، قیمه‌بادمجان است. با این حال حالا دلم قیمه و بادمجان هم نمی‌خواهد. حتی با سیب‌زمینی زیاد. سرباز وظیفه به در سلول که می‌رسد، برمی‌گردد. با ترحم نگاهم می‌کند. دل‌سوزی از چشم‌هایش می‌بارد. «اگر کاری داشتی صدام کن.» شاید نمی‌داند فقط هفت‌دقیقه زمان مانده است.

غذایم دست نخورده مانده است. پتوی چرک زندان را دور خودم می‌پیچم. لرزم گرفته است. پزشک زندان وارد می‌شود. «سلام». جوابش را نمی‌دهم. عین خیالش نیست. در کیفش را باز می‌کند. گوشی پزشکی را در می‌آورد. به گردن می‌اندازد. به گوش می‌گذارد. هیچ‌وقت صدای قلب آدم‌ها را به خوبی نمی‌شنود. می‌گوید نفس عمیق بکش. نفسم بند آمده، اما می‌گوید خوب است. بعد نبضم را می‌گیرد. پلک‌هایم را بالا می‌دهد. نور چراغ قوه را توی چشمم می‌اندازد. همه تنم می‌لرزد. اما می‌گوید: «خوب است.» وسایلش را جمعمی‌کند و از اتاق که بیرون می‌رود فقط شش دقیقه فرصت دارم.

دستبند روی دستانم سنگینی می‌کند. پابند دیگر اضافه‌کاری است. راه فراری نیست. ثانیه‌ها از پی هم فرار می‌کنند، اما من در بندم. برای یک محکوم به اعدام سخت‌گیری بیش از حد است. سرباز وظیفه دستم را می‌کشد و قاضی اجرای احکام به سمت قتلگاهم قدم برمی‌دارد. می‌رویم توی اتاقی که از پنجره‌اش محوطه اعدام معلوم است.

طناب دار را برپا می‌کنند. پدر و مادر بهادر قاب عکسش را بغل گرفته‌اند. صورتشان خیس اشک است. خیس بُهت است. بعد از دوسال هنوز داغشان تازه است. آقای قاضی آخرین تلاشش را می‌کند. «این آخرین فرصت برای این جوان است. قصاص حق شماست ولی...» مادر بهادر صدایش را می‌برد. «ولی ما قصاص می‌خوایم.» سکوت اتاق را می‌گیرد. حالا فقط پنج‌دقیقه باقی است.

چوبه دار محکم است. زیر نور ماه ایستاده و گام‌هایم را می‌شمارد. همه در محوطه اعدام جمع‌اند. آقاجان و عزیز زیر دست‌و‌پای پدر و مادر بهادر افتاده‌اند. گریه می‌کنند. التماس. صدای گریه محوطه را برداشته. باران از سقف آسمان می‌بارد. آسمان می‌غرد. تنم می‌لرزد. پاهایم شل شده. چهارپایه را می‌بینم. زیر طناب دار نشسته. از آن بالا می‌روم. گویی از کوه قاف. طناب را دور گردنم می‌اندازند. چهار دقیقه هم زمان زیادی است.

زیر پایم خالی می‌شود. حجم سنگین سیاهی به مغزم هجوم می‌آورد. صدای ضجه‌های عزیز را نمی‌شنوم. صدای خرد شدن کمر آقاجان را نمی‌فهمم. صدای باران را که حالا بی‌وقفه بر محوطه اعدام می‌بارد نمی‌فهمم. فقط مادر بهادر را می‌بینم که چشم‌هایش را بسته. مادرم چیزی زمزمه می‌کند. چیزی را تند تند. یا... ضامن... آهو... حالا من هم آرام چشم‌هایم را می‌بندم. فقط سه دقیقه دیگر مانده.

سرم به سنگ می‌خورد. هیاهویی را بالای سرم احساس می‌کنم. صدایی که در زمان گم شده. «طناب را ببرید.» و صدایی دیگر. «بخشیدم.» سیاهی هنوز دور سرم می‌چرخد. آقاجان و عزیز بالای سرم بی‌هوش‌اند. دکتر با گوشی صدای قلبم را چک می‌کند. انگشتش را روی نبضم می‌گذارد. نبضم را می‌گیرد. روحانی دستانش را به آسمان برده و شکر می‌کند. قاضی اجرای احکام می‌خندد. این وسط فقط باران بی‌وقفه می‌بارد. فقط دودقیقه زمان باقی است.

«کوکو» نگاه به گلدسته می‌کند. «هوهو» نگاه «کوکو». «کار خودش بود.» «کوکو» بلند می‌شود. بال می‌زند. دور گلدسته می‌چرخد و دوباره روی طناب رو به روی «هوهو» می‌نشیند. «چشم‌هایش را بست.» «هوهو» بلند می‌شود. بال می‌گیرد. دور گلدسته می‌چرخد و روبه‌روی «کوکو» روی طناب می‌نشیند. «و گلدسته را دید.» این‌بار «کوکو» و «هوهو» به گلدسته خیره می‌شوند. «و گفت من ضامن او» ... فقط یک دقیقه باقی است تا بهشت.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.