صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | اتوبوس بازنشسته

  • کد خبر: ۲۰۸۲۲۷
  • ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۱
وقتی آدم‌ها پیر می‌شوند، بازنشسته می‌شوند. اتوبوس کهنه هم پیر شده بود. دلش می‌خواست مانند راننده‌ی پیرش بازنشسته شود.

لیلا خیامی - وقتی آدم‌ها پیر می‌شوند، بازنشسته می‌شوند. اتوبوس کهنه هم پیر شده بود. دلش می‌خواست مانند راننده‌ی پیرش بازنشسته شود.

اتوبوس فس‌فسی کرد و توی ایستگاه ایستاد و همان‌طور که درهای کهنه‌اش را باز می‌کرد، آهی کشید و گفت: «یادش به‌خیر، وقتی جوان بودم مانند قرقی سرحال و سریع بودم اما الان دیگر حال و حوصله‌ی قدیم را ندارم. تازه موتورم هم خوب کار نمی‌کند.

به روغن‌سوزی افتاده است. وقتش رسیده است بازنشسته شوم.» آقای راننده لبخندی زد و گفت: «درست گفتی اتوبوس‌جان. تو همه‌ی جوانی‌ات زحمت کشیده‌ای. وقتش رسیده است بازنشسته شوی.»

اتوبوس سرفه‌ای کرد و گفت: «البته اگر کار نکنم که کارم زار است. من را می‌برند انبار ماشین‌های فرسوده و توی یک چشم به هم زدن، دل و روده‌ام را در می‌آورند و اوراقم می‌کنند.»

راننده لبخندی زد و گفت: «نگران نباش! فکر اینجا را هم کردم. من هم مانند تو دارم بازنشسته می‌شوم. تصمیم دارم اگر اجازه و مجوز بدهند، با پول بازنشتگی‌ام تو را بخرم و با هم یک کاسبی تازه شروع کنیم.»

اتوبوس همان‌جور که درهایش را فس‌فس‌کنان می‌بست و راه می‌افتاد، پرسید: «خب، می‌خواهی با یک اتوبوس کهنه چه‌کار کنی؟! من به چه دردت می‌خورم؟!»

آقای راننده پایش را روی پدال گاز فشار ‌داد تا سریع‌تر بروند و مسافرها را به ایستگاه‌های بعدی برسانند و بشکنی زد و گفت: «یک فکر عالی دارم. حالا خودت می‌بینی. فقط دعا کن قبول کنند و تو را به من بفروشند.»

اتوبوس دیگر چیزی نپرسید. فقط توی دلش دعا کرد. روزها گذشتند و بالأخره یک روز اتوبوس پیر بازنشسته شد و یک اتوبوس جوان و سر‌حال و شاد جایش را گرفت. آقای راننده اتوبوس جوان را تحویل گرفت و پشت فرمان نشست و گاز داد و رفت.

اتوبوس پیر همان‌جور که از پشت نرده‌های پارکینگ اتوبوس‌ها اتوبوس جوان را نگاه می‌کرد، آهی کشید و با خودش گفت: «نکند قولش را فراموش کند! نکند برود و پشت سرش را هم نگاه نکند و دنبالم نیاید. آن‌وقت کارم زار است!»

او مدتی منتظر ماند و شب و روز در پارکینگ چرت زد تا اینکه یک روز آقای راننده برگشت. خوش‌حال و خندان در کهنه‌ی اتوبوس را باز کرد و گفت: «سلام پیر‌مرد! من برگشتم! آمدم تا با هم برویم و یک کار جدید را شروع کنیم.»

اتوبوس که تازه از خواب بیدار شده بود، خمیازه‌ای کشید و گفت: «بالأخره تو هم بازنشسته شدی؟» آقای راننده سری تکان داد و گفت: «بله همکار قدیمی، اما آدم که بازنشسته شد، نباید بنشیند یک گوشه و مدام چرت بزند!

باید به فکر یک کار و کاسبی دوست‌داشتنی و ساده باشد، مانند کاری که من برای خودم و تو انتخاب کرده‌ام.» اتوبوس با تعجب گفت: «چه جور کاری؟ امیدوارم به سرت نزده باشد که مسافر‌کشی کنی که موتور من دیگر به درد این‌جور کارها نمی‌خورد.»

آقای راننده قاه‌قاه خندید و گفت: «نه، مسافر‌کشی نیست. خیالت تخت!» بعد هم سوار اتوبوس شد و روشنش کرد و راه افتاد. رفت به یک تعمیر‌گاه قدیمی و آنجا از آقای تعیر‌کار خواست صندلی‌های اتوبوس را بردارد و رنگش کند.

ظاهر اتوبوس بعد از تعمیر خیلی نو و قشنگ شد اما هنوز موتورش قدیمی و ضعیف بود. البته مهم نبود زیرا کار جدید ربطی به رانندگی نداشت. آقای راننده اتوبوس را کنار فضای سبز نزدیک خانه‌اش برد و همان نزدیکی پارک کرد.

بعد هم کلی کتاب و قفسه آورد و همه را داخل اتوبوس چید. روی شیشه‌ی اتوبوس هم یک مقوا چسباند که رویش نوشته بود: «کتاب‌فروشی کوچک دو پیر‌مرد»

از آن روز به بعد، دو پیر‌مرد کنار هم نزدیک فضای سبز جا خوش کردند، کتاب فروختند و کتاب خواندند و گل گفتند و گل شنیدند. خب، کسی که بازنشسته می‌شود نباید صبح و شب یک گوشه بنشیند و چرت بزند!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.