بهاره قانعنیا - ذهنم درگیر عکسها شده بود. یکییکی صفحههای آلبوم را ورق میزدم و چند دقیقه به هر عکس خیره میشدم.
دیدن آن عکسها برای نخستین بار مانند کشف یک راز شیرین، گوارا و لذتبخش بود.
به آخرین صفحه رسیدم. خالی بود. خالی و بدون عکس. دوست داشتم آنجا یک عکس جذاب پدرپسری چسبیده بود، یک عکس دوتایی من و بابا، دوشادوش هم، با لبخندهایی که از همه اجزای صورتمان زده بود بیرون.
مثلا در آن عکس بابا دستش را انداخته بود روی شانهام و من را محکم چسبانده بود به خودش. من هم با غرور خیره شده بودم به دوربین یا به عکاس که لابد حلما یا مامان بود.
نگاهم را از روی آلبوم برداشتم و روی قالی همان وسط اتاق دراز کشیدم. آفتاب کمجان زمستان خودش را بهزور از پنجره جا داده بود داخل اتاق و سعی داشت با همان اندک زوری که داشت فضا را گرم کند.
با خودم فکر کردم: «پس چه چیزی دل مرا گرم خواهد کرد؟ عکسهای قدیمی؟ خاطرات دوستداشتنی؟ لبخند مامان؟ دوستان مهربان یا دلیریهای بابا؟» افکارم چند تکه شده بودند و هریک از بخشها سعی داشت دلایلی بیاورد و ثابت کند مهمترین است.
صدای باز و بسته شدن در مرا از هیاهوی فکرهای پیچیدهام نجات داد و به همان لحظه برگرداند. حلما بود، خواهر بزرگترم. چایبهدست با لبخند بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد: «چهطوری لوسمن؟!»
نشستم و با تعجب نگاهش کردم: «لوسمن؟!» یک حبه قند گذاشت گوشهی لپش. جرعهای چای نوشید و گفت: «اوهوم، لوسمن، یعنی مرد لوس!» خندهام گرفته بود اما میخواستم نخندم: «این دیگر چه ترکیب سمیای بود که ساختی؟!»
شانههایش را بالا انداخت و گفت: «میدانم گاهی خلاقیتم همه را اذیت میکند ولی چهکار کنم؟ دست خودم نیست. اینشتین بودن هم آسان نیست واقعا!»
حوصلهی شوخی و کلکل نداشتم. برای همین، ساکت ماندم و جوابش را ندادم. نگاه حلما به عکسها افتاد: «پس بالأخره مامان دلش راضی شد و از این آلبومها رونمایی کرد!»
آهی کشیدم و گفتم: «حلما، باورم نمیشود این جوان خوشتیپی که لباس زیبا پوشیده و از توی عکسها با لبخند نگاهمان میکند بابای ما بوده است. طفلک بابا که هیچوقت بزرگ شدنمان را ندید.»
چهرهی حلما در هم رفت: «سرنوشت است دیگر. برای هر کس یک جور رقم میخورد.»
سر تکان دادم و گفتم: «نه، قبول ندارم. سرنوشت را خود آدمها میسازند.»
حلما لبخند کمرنگی زد: «اگر به این حرف اعتقاد داری، باید به انتخاب بابا احترام بگذاری.»
در جواب حلما گفتم: «میدانم انتخاب بابا شهادت بوده است.
با این حال، بعضی وقتها سنگدل و خودخواه میشم و دوست دارم دوباره زنده بشود. از وقتی بزرگتر شدم فهمیدم بدون بابا چهقدر تنهایم. گاهی دوست دارم بلند صداش بزنم و بگویم: منتظرم یک روز برگردی تا همهچیز زندگی ما به خانوادههای دیگر شبیه بشود.
دلم میخواهد یک بار، فقط یک بار بیایی در مدرسه دنبالم، دستم را بگیری و با لبخند بگویی: خدا قوت پسرم!»
حلما باقیماندهی چایش را نوشید و گفت: «ببین حسام، به نظر من نباید بگذاری بابا برایت در همین آلبومها خلاصه شود.
بزرگشدن با سنگدل شدن از زمین تا آسمان تفاوت دارد. هر وقت زور دلتنگی آنقدر زیاد شد که غیرمنطقی و سنگدلت کرد، خوب است یادت بیاید بابا آخرین بار به مامان گفته بود خواب شهادت دیده بود، خواب پرواز.»
حرفهای حلما عجیب به دلم نشست و آرامم کرد. آخرین جملهی بابا را چند بار برای خودم تکرار کردم.